در حوالی اریحا...



کسی مرا بیدار نخواهد کرد. اگر بخوابم و خودم را بیدار نکنم،

کسی مرا نخواهد ساخت. اگر آوار شوم و خودم را نسازم،

کسی مرا آرام نخواهد کرد. اگر بهم بریزم و خودم را آرام نکنم،

کسی نوشته هایم را نخواهد خواند. اگر بنویسم و خودم نخوانم،

کسی زخم هایم را نخواهد بست. اگر زخمی شوم و خودم زخم هایم را نبندم،

کسی مرا درک نخواهد کرد. اگر بفهمم و خودم را درک نکنم،

کسی با من حرف نخواهد زد. اگر تنها باشم و با خودم حرف نزنم،

کسی مرا جمع نخواهد کرد. اگر از هم بپاشم و خودم را جمع نکنم،

اگر چشم من کور شود، کسی برای من چشم نخواهد آورد.

و اگر پای من بشکند، کسی مرا راه نخواهد برد.

اگر زمین بخورم، کسی دست مرا نخواهد گرفت.

خدایا چشمان مرا از من مگیر، که پدرم هرگز چشم های من نخواهد شد.

و پاهای مرا از من مگیر، که برادرم هرگز مرا راه نخواهد برد.

و دستان مرا از من مگیر، که دوستانم هرگز از روی زمین بلندم نخواهند کرد.

پستی های دنیا بر سرم فریاد زدند تو اولویت اول هیچ کس نیستی

خدایا مرا از خودم مگیر.

اریحا


میهمانی بود. همه گرم صحبت و گپ و گفت خود. او نیز گوشه ای نشسته بود. بی هدف به خطوط بی معنای روی زمین خیره شده بود و در افکار پوچ خود سیر می کرد. ناگهان باز شدن درب، س چشمانش را بر هم زد. خودش بود.

دلهره در چشم هایش موج می زد. دلش اشوب بود. شرم داشت او را نگاه کند. باورهایش جلوی دلش را گرفته بودند. دست هایش عرق کرده بودند و انگشتانش به شدت می لرزید. اما او بی رحمانه نزدیک می شد و عطرش نزدیک تر. صداها و همهمه ها همه و همه تار شدند. حالا فقط صدای کفش های او به گوش می رسید. ضربان قلبش هر لحظه شدید تر می شد و تمام بدنش را تکان می داد. چند قدمی بیشتر نمانده بود. با خودش کلنجار می رفت و از این همه عذاب، عذاب می کشید. دلش را به دریا زد و پشت پایی به تمام باورهایش و بی حیا چشم به چشم هایش دوخت.

تمام قندهای عالم در دلش آب شد. او بی تفاوت عبور می کرد و همه اهداف و آرزوهای او را به دنبال خود می کشید. او می رفت و قدم قدم، وجودش را ورق ورق می کرد. خیلی آرام، خیلی آهسته، خیلی ساکت، خیلی با وقار، شیرازه از شاهنامه اش کشید. همه اش یک لحظه بود، فقط یک لحظه. فقط یک لغزش، یک اشتباه، یک گناه، یک نگاه، تمام زندگی اش را به آتش کشید. تمام زندگی اش را. فقط نگاه، سر از تمام زندگی اش برید.


باز پاییز؛

پادشاه فصل ها.

کاش می دانست چقدر دلتنگش شده بودم.

او می آید و باز دلم می گیرد.

باز بی صدا فریاد می کنم.

باز بیشتر از هربار احساس تنهایی می کنم.

باز اختلاط اشک و باران.

باز شب گردی در شب های مه گرفته

باز تیر» می کشم و مستانه سرفه می کنم.

باز دردگلو

باز سینه پهلو

باز صدایم می گیرد

باز نفس می کشم و خفه می شوم!

باز قدم زدن در قبرستان سرد و خلوت.

باز سرما و سوز استخوان سوز

باز لذت لرزیدن تا صبح روی بام شهر، آن هم وقتی همه خوابند

باز صدای تندبادهای دلهره آور شبانه

باز افتادن دانه دانه برگ ها روی زمین

باز آواز خش خش برگ ها زیر پا

باز صدای جاروی رفتگر قبل طلوع

باورم نمی شود،

پاییز دوباره می آید.


باز پاییز؛

پادشاه فصل ها.

کاش می دانست چقدر دلتنگش شده بودم.

او می آید و باز دلم می گیرد.

باز فریادهای بی صدا.

باز بیشتر از هربار احساس تنهایی.

باز اختلاط اشک و باران.

باز شب گردی در شب های مه گرفته

باز تیر» می کشم و مستانه سرفه می کنم.

باز دردگلو

باز سینه پهلو

باز صدایم می گیرد

باز قدم زدن در قبرستان سرد و خلوت.

باز سرما و سوز استخوان سوز

باز لذت لرزیدن تا صبح روی بام شهر، آن هم وقتی همه خوابند

باز صدای تندبادهای دلهره آور شبانه

باز افتادن دانه دانه برگ ها روی زمین

باز آواز خش خش برگ ها زیر پا

باز صدای جاروی رفتگر قبل طلوع

باورم نمی شود،

پاییز دوباره می آید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها