میهمانی بود. همه گرم صحبت و گپ و گفت خود. او نیز گوشه ای نشسته بود. بی هدف به خطوط بی معنای روی زمین خیره شده بود و در افکار پوچ خود سیر می کرد. ناگهان باز شدن درب، س چشمانش را بر هم زد. خودش بود.

دلهره در چشم هایش موج می زد. دلش اشوب بود. شرم داشت او را نگاه کند. باورهایش جلوی دلش را گرفته بودند. دست هایش عرق کرده بودند و انگشتانش به شدت می لرزید. اما او بی رحمانه نزدیک می شد و عطرش نزدیک تر. صداها و همهمه ها همه و همه تار شدند. حالا فقط صدای کفش های او به گوش می رسید. ضربان قلبش هر لحظه شدید تر می شد و تمام بدنش را تکان می داد. چند قدمی بیشتر نمانده بود. با خودش کلنجار می رفت و از این همه عذاب، عذاب می کشید. دلش را به دریا زد و پشت پایی به تمام باورهایش و بی حیا چشم به چشم هایش دوخت.

تمام قندهای عالم در دلش آب شد. او بی تفاوت عبور می کرد و همه اهداف و آرزوهای او را به دنبال خود می کشید. او می رفت و قدم قدم، وجودش را ورق ورق می کرد. خیلی آرام، خیلی آهسته، خیلی ساکت، خیلی با وقار، شیرازه از شاهنامه اش کشید. همه اش یک لحظه بود، فقط یک لحظه. فقط یک لغزش، یک اشتباه، یک گناه، یک نگاه، تمام زندگی اش را به آتش کشید. تمام زندگی اش را. فقط نگاه، سر از تمام زندگی اش برید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها